میکاییل میکاییل ، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 28 روز سن داره

نقطه ؛ نقطه آغاز زندگی ما

بعد از ظهر دوست داشتنی من

وقتی حتی پیشمی، دلم برات تنگ می شه باز عشق تو، تو لحظه هام حادثه ساز و قصه ساز دلم می خواد مثله تو باشم صاف و ساده ، همه چیز این دنیا برام عجیب باشه یه چراغ توجه مو جلب کنه با چشمای کنجکاو همه جا رو بپام با دیدنه یه آدم جدید از ته دل بخندم  وقتی می رم جلوی آینه کلی شاد بشم  منم دلم می خواد تو دنیای فرشته ها باشم حتا یه لحظه دلم برای قرشته بودن عجیب  تنگه   هر لحظه هزار بار خدا رو شکر که می کنم که کنارمی ، هر لحظه بیشتر وابسته بهت می شم نگاهت که می کنم انگار از این عالم دور می شم ،   گفته بودم که تو تعطیلاته عید چینی ها هستیم میدونستم دو روز تعطیله اما دق...
6 بهمن 1390

بچه ننه

  آیا می دانید چرا میگن بچه ننه نمی گن بچه بابا ؟ مامان - بعله ؟ - من می خوام به دنیا بیام ... ... - باشه .   - مامان - بعله ؟ - من شیر می خوام - باشه   - مامان - بعله ؟ - من جیش دارم - خب     - مامان - بعله ؟ - من سوپ خرچنگ می خوام - چشم   - مامان - بعله ؟ - من ازون لباس خلبانیا می خوام - باشه   - مامان - بعله؟ - من بوس می خوام - قربونت بشم   - مامان - جونم ؟ - من شوكولات آناناسی می خوام - باشه   - مامان - بعله ؟ - من دوست می خو...
3 بهمن 1390

یادداشت های روزانه 2

  سلام ای بهترینم خوبی مامانی ؟ ببخشید که امروز حسابی ترسیدی رفته بودم برای اینکه داریم میریم ایران سوغاتی بخرم تو حاله و هوای خودم بودم که از پشت سرم چند تا پسر بچه شیطون مالایی اومدن منو ترسوندن و حسابی هم موفق شدن یه هو احساس کردم که توی دلم شدیدا تکون خوردی و حسابی دل درد گرفته بودم( ما بعنوان خارجی براشون جالب هستیم و خیلی نگامون می کنن گاهی هم اذیتمون می کنم یا دائم سلام می کنن و میپرسن اهل کجایین ؟ آخه این جایی که ما هستیم خیلی بومی هستن ) اومدم خونه و از ترس حسابی گریه کردم بابایی که فهمید خیلی ناراحت شده بود باید بیشتر مواظب باشم ببخشید که مامانه ناشی داری عزیزم . دیروز روز ولنتا...
26 بهمن 1389